حالا مي فهمم
معناي در گرو بودن لبخندم را
در بندِ نفس هاي تـــو
معناي شعور احساسم را
خفته در چشمانِ به رنگِ آفتابِ تــو
و گرمايِ مهــري که
از لا به لاي لب هاي ترك خورده از عطشِ احساسم،
سکوت مي شود
سکوتي که ، سرشار از صداي نفس هاي تـــوست
درونِ پيچکِ قلبم تاب خورد
تمام تُن هايي که از نفس هايم چِکه چِکه مي کرد
و نُت هاي زبانم را اسير همين کلمات بريده بريده.
زمان بر بالِ فاصله ها نشست
تا ديوارهاي بلنـــدِ فــــراق
سکــــوتِ مرا سُک سُک کنند.
سکوت، گاهي سکته ي همه دل دل کردن هاست
سکوت، گاهي دردِ همه ي بغضِ بسته ي لب هاست
سکوت ، پر از همهمه ي روزهاي خالي ي يک خسته دل
ميان سرگرداني ي واژه هاي رنگ و رو رفته است
گرچه زيباترين حرف حسابي ست که مي شود گفت
اما تمام رگهاي تنـــم را بي رمـــق مي کند
مــــن ماندم و شبهاي بـــي خوابي که
آغوشِ غــــم ، مهمان دست هايش مي شود
«تنهــــايي» را به سکوتم آويزان مي کنم
تا هميشه يادم بماند
او تنـــها مـــونسِ هزار شب ، از هزار قصه ي
نگفته اي ست که دلــــم را مي شکند
هُـــق هُـــق زدن هاي شبانه
بر نيمه شب هاي بـــي صــدايم
اگر گوش فلک را کـــر نکند
چشمِ دلم را از چشمه ي خاطراتِ تلخ پـــر مي کند
پ.ن : امروز شنبه 3 آذر ماه .
خدا رو شکر کابوس دردناک هشت شبانه روزم تمام شد
همش تَوَهم و خيالات منفي ذهني بود